سید امیرحسین جون, عزیز دل مامان و باباسید امیرحسین جون, عزیز دل مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

امیرحسین، گلی از بهشت

چه زود بزرگ شدی...

سررسیدهای تبلیغاتی سال های گذشته را ورق میزنم، تنها چند صفحه اول از هر کدامشان خط خطی شده از دستور کیک شکلاتی و دورنگ مامان پزو سوپ کودک از فلان سایت تا تعداد و میزان وعده های غذایی و حتی میلی های شیر نوش جان شده پسرک... در یکی از دفترچه ها خاطرات دوران جنینی اش را ثبت میکردم که ...نیمه کاره رها شد تاسوعای 90 بود که احساسش کردم.. 10 آذر 90، تایید بودنش را از دکتر گرفتم.. 10 دی 90، برای اولین بار و در هفت هفتگی صدای قلبش را شنیدم.. 10 اسفند 90 از پسر بودنش و 20 فروردین 91 در 21 هفتگی از سلامتش مطلع شدم.. و خاطرات تک تک روزها..حتی ثبت ساعات خوابش .. خنده دار است...شاید... نمیدانم زندگی ام پر شده از او..هر بچه ای میبینم زل میز...
9 مهر 1392

سیزده ماهگی گل پسرم(1)

سلام و صد سلام به پسر مثل ماهم به چشم برهم زدنی سیزده ماه گذشت، سیزده ماه پر از اتفاقات جورواجور و تجربه های ناب و شیرین.   پسرک همیشه و در همه حال خندون خونه ما اینجا پسرک تازه از حموم اومده بهمین دلیل لباس پاییزیشو پوشیده خوابهای آقا امیر حسین در سیزده ماهگی تنها عروسکی که دوسش داشتی البته فقط ی مدت کوتاه پسرک وقتی الکی لـــــج میکنه این شکلی میشه و وقتی خواستش برآورده نشه قضیه شوخی شوخی،جــــدی میشه آخ خ خ از دستت،آخرشم تیوی در یک عملیات 3 ساعته منتقل شد به آسمونا(رو دیوار) کافیه به آقا امیر بگیم کاریو نکن یا نگاهمون کمی فقط کمی بوی نهی،جیزه،اووووف،بــــده همین میشه شرط...
20 شهريور 1392

دلنوشته ای از یک دوست

حال اینروزامو نمیفهمم،خاطرات سالهای گذشته بخصوص دوران دانشجوییم مرتب و وقت و بیوقت جلو چشمامه خوابم کم و نامنظم شده میترسم از روزی که دوستامو و خاطراتمو فراموششون کنم،تصمیم گرفتم لابلای پستام از رفقای قدیمم بگم. راضیه دختری ساده و خونگرم اهل آباده استان فارس هم اتاق 8 ترم دوره کارشناسیم،کسی که تو سختیا همیشه بهم انرژی و روحیه میداد و یارم بود دختری با غروری ملس،با پشتکار فراوون اینروزا رابطمون بخاطر دوری راه کم شده در حد ارتباط پیامکی همین جا دوست عزیزم که میدونم این مطلبو خواهی خوند ازت بخاطر همه همراهیات متشکرم.  در سال تحصیلی 84-85یعنی زمانی که ترم 3 و 4 کارشناسیمو میگذروندم با فاطمه که ترم 1 و 2کارشناسی بود آشنا شد...
13 شهريور 1392

تکرار شیرین

صبح ساعت 6 ازخواب بیدار شدم و تندوتیز از ترس قضاشدن نماز صبح از جا پریدم بعد نماز و بدرقه همسر نوبت امیرجان و شیرش بود، تو این فاصله داشتم فکر میکردم بهتره بیدارشم و صبحانه و سوپ بچمو آمادش کنم تدارک مختصری برا ناهار همسر ببینم و...تا سه ساعت دیگه که پسرک بیدار شد بشینم و باهاش بازی کنم و براش کلی وقت داشته باشم و سرحوصله کاراشو بکنم و اینکه امروز وقت میشه ببرمش تو محوطه سرسره بازی و سه چرخه سواری یا نه و ...چه خوب میشد اگه محمدرضا عصری مامانش میاوردتش بیرون تا ببینیش و هی ذوق کنی و سه چرختو تعارفش کنی و از ذوق دیدنش و تاتی کردناش، یادت بره و بدون تکیه گاههای نوک انگشتیت تو خونه، قدم برداری ...  خلاصه تو همین افکار بودم و منتظر سنگین شد...
12 شهريور 1392

عید فطر 92

عید سعید فطر رو بهمه دوستای گل وبلاگیم تبریک میگم دوستان، ادامه مطلب: این عکسارو شب و روز عید فطر گرفتم و امروز فرصتی دست داد(پسری در خواب قیلولس) تا بیام و آپ کنم پسری ما همچنان از هرچیزی برا الو کردن استفاده میکنه و به الو میگه دیـــــــــــی... و به دایره واژگانش جیزه هم اضافه شده منتها میگه جیس یا گاهه ز..ز نیمــــــــــــرخ خشکل پسرم یک پـــــــــــــــــــــــــــــــدر و پـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــسر گـــــــــل و بلبــــــــــــــــــــــــل ...
27 مرداد 1392

جشن کوچولو

دیشب به اتفاق خاله سامره و عمو رضا(دخترخالم وهمسرش) که ساکن تهرانن، ی جشن کوچولو و خودمونی بمناسبت تولد امیرحسین جون گرفتیم. خوش گذشت...اما بی نهایت .. جای خانواده هامون خالی بود... امیرحسین جون هم از فرصت استفاده کرد و تا تونست نای نای کرد اونم به شیوه ی کاملا حرفه ای... دوستان.. ادامه مطلب: پسری سوار بر سه چرخش(هدیه ناقابلی از طرف خودم و بابایی) نای نای ... امیرحسین جون درحال فـــــــــــــــــوت کردن شمع کیک تولدش ...
27 مرداد 1392

این روزای امیرم

سلام مامانی،عمرم،نفسم این روزا دوباره به شیطنت گذشتت برگشتی اما از نوعی دیگه همش داری با خودت حرف میزنی و یسری کلمه میگی که بعضیش نامفهومه ... علاوه بر ماما(البته فقط زمانی که بغل میخوای یا بچیزی نیاز داری)،بابا بندرت و د..د،دایی یا دیی هم میگی که همون دالـــــــــــی خودمونه و اده بمعنی بده.  بکمک تکیه گاه  و با دیدن چیزای مورد علاقت از جمله کاغذ و خودکار و سجاده و ...قدم بر میداری اینروزا غذاخوردنت خوب شده منتها دیگه تو بیداری کم شیر میخوری و فقط تو خواب،اصولا همیشه همینطوری،ی وقت شیرخوردنت عالیه غذا خوب نمیخوری یوقت هم بالعکس سیستم خوابتم تو ماه رمضون یکم بهم ریخته یعنی گاهی ساعت 4 پامیشی میای سر سفره سحری! اگه چیز...
27 مرداد 1392

نان لواش

تو زندگیم یادم نمیاد از غذایی بدم اومده باشه اما میشه که مثلا چیزیو کمتر دوس داشتم از جمله اینها نون لواش بوده منتها تقریبا ی هفته ای میشه که نون لواش تو خونه ما و تو دل ما جاشو باز کرده: تو این ی هفته سر سفره افطار دردونه ما میاد سروقت نون لواش و با دستای کوچولوش تیکش میکنه و میذاره تو دهنش و میخوره بعد این پروسه تا ما افطار کنیم ادامه داره و اینطور میشه که ما تو این ی ربع بیست دقیقه از دست خرابکاریای ایشون در امانیم به این ترتیب، از این ببعد نون لـــــــــــــــــــــــــــــــواش جزء لاینفک یخچال ماست.  
27 مرداد 1392