ساعت 15:42 دقیقه است و ما خونه عزیزجون امیرحسینیم بابا خوابیده به بیشنهاد عزیزجون امیرمو حمومش کردم البته اول مایل نبودم به همون دلایل گریه کردنای امیرحسین اما چون حسابی عرق کرده بودی و امشب هم به خواست خدا راهی بودیم و تو خونه جدید هم شاید تا یکی دوروزی نمیشد حمومت کنم قبول کردم و بردمت شیرت دادم و کمی هم خواب داشتی بعد یکی دو دقیقه دیدم چشات تو حموم سنگین شد و خوابت برد یعنی درست زمانی که داشتم میشستمت، وای نمیدونین چه ذوقی کردم دیدم اینطوری با آرامش تو بغلم اونم موقع حموم کردن خوابت برده حالم قابل وصف نیست همونطوری که خوابت برده بود به آرومی و دقت توی حموم لباس تنت بوشوندم و دادمت به عزیزجون و ادامه ی خواب...