سید امیرحسین جون, عزیز دل مامان و باباسید امیرحسین جون, عزیز دل مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

امیرحسین، گلی از بهشت

شروع استقلال

تقریبا از اوایل نه ماهگی عادتت دادم که خودت بخوابی بدون اینکه رو پاتکونت بدم برای این کار هم بقط کافیه من یا بابا چشامونو ببندیم و کنارت مثلا بخوابیم! این هم آب خوردن امیرحسین و شروع استقلالش در ده ماهگی دوستان ادامه مطلب: ...
27 مرداد 1392

عکسای آتلیه نه ماهگی گل پسر مامان و بابا

با نام و یاد خداوند، خاله ها سلام ، امرو از مامانی اجازه گرفتم تا قد یه پست هم من مطلب بنویسم:چند وقت قبلا به اصرار فراوون مامان و بابا رفتیم آتلیه همون آتلیه که برا اولین بار که خیلی کوچول موچولو بودم رفتم آره منظورم همون آتلیه لنزو دیگه، خاله ای که مسئول این آنلیه هست خیلی به من لطف داره چون همیشه برام سنگ تموم می رازه، راستی این دفعه دیگه شرمندمون کرد و یکی دو روزه مکسامو بهم داد که البته ناگفته نمونه پیگیری مامانی هم بی تأثیر نبوده، القصه خاله ها و پسرخاله ها دیگه می تونن تو ادامه مطلب مکسامو اگه دوست داشته باشن ببینن.    ...
27 مرداد 1392

حموم فرشته کوچولوی ما

ساعت 15:42 دقیقه است و ما خونه عزیزجون امیرحسینیم بابا خوابیده به بیشنهاد عزیزجون امیرمو حمومش کردم البته اول مایل نبودم به همون دلایل گریه کردنای امیرحسین اما چون حسابی عرق کرده بودی و امشب هم به خواست خدا راهی بودیم و تو خونه جدید هم شاید تا یکی دوروزی نمیشد حمومت کنم قبول کردم و بردمت شیرت دادم و کمی هم خواب داشتی بعد یکی دو دقیقه دیدم چشات تو حموم سنگین شد و خوابت برد یعنی درست زمانی که داشتم میشستمت، وای نمیدونین چه ذوقی کردم دیدم اینطوری با آرامش تو بغلم اونم موقع حموم کردن خوابت برده حالم قابل وصف نیست همونطوری که خوابت برده بود  به آرومی و دقت توی حموم لباس تنت بوشوندم و دادمت به عزیزجون و ادامه ی خواب...
24 ارديبهشت 1392

اواخر 9 ماهگی میوه بهشتیم

چقد زود میگذره دوستای گلم، ادامه مطلب:   چند روز پیشا داشتم به بابا محمد میگفتم خوب میشد اگه دوباره برمیگشتم به عقب،به زمان تولدت،اینبار با تجربه بودم و خیلی بیشتر وبا اعتماد به نفس بیشتر بهت رسیدگی میکردم،انگار بعد 9 ماه تازه داره ی چیزایی دستم میاد و سخت نمیگیرم ..کاشکی میشد تجربه الانو اونموقع داشتم ولی خب ..نمیشه:) 4 روز دیگه نه ماهت تموم میشه..چقد زود بزرگ شدی ماشاله.. اینروزا ی غصه ای تو دلمه،دلتنگی ...،یه وقت فک نکنی مامان ضعیفی داری .. نه ولی  دلم تنگ میشه برا خونواده و خونمون و شهرمون بیشتر بیشتر برا مادرجون و آقاجون،از این ناراحتم که اونا دلشون برا ما تنگ میشه و غصه میخورن همینطورم عزیزجون و پدر...
16 ارديبهشت 1392

باغچه ی خونمون

گل خوشبوی من این عکسارو برا یادگاری از حیاط خونمون گرفتم،باغچه خیلی قشنگ شده،سبزی هایی هم که همسایمون زحمت کاشتنشونو کشید حسابی بزرگ شدن،گفتم حالا که روزهای آخر که اینجاییم بیایم تو حیاط و عکس بندازیم که از قضا بابا هم از سرکار برگشت و همراهیمون کرد  دوستای گلم، ادامه مطلب: این هم عکسای امروز صبحه که دلم نیومد نزارم امروز رو صندلی نشوندمت و اومدم عکس بگیرم که تو ی لحظه خودتو کشیدی جلو و اومدی وایسی نتونستی و با سر اومدی زمین و صندلی اومد روت ببخش مامانی منو زودی گرفتمت الحمدله چیزی نشد ...
10 ارديبهشت 1392

دوستت دارم مادر

و چه زیبا گفت شاعر: من بدهکار توام ای مادر     همه جانی که به من بخشیدی         لحظاتی که برای امن من جنگیدی            وبدهکار توام عمرت را               روز هایی که ز من رنجیدی                  اشک ها دزدیدی و به من خندیدی         مامان عزیزم از صمیم قلب دوستت دارم خیلی دوستت دارم ایکاش میتونستم احساس واقعیمو بهت بگم ...
10 ارديبهشت 1392

شیرین تر از عسل

خنده های نمکین امیرحسین جون دوستای گلم، ادامه مطلب: بماند که این خنده ها کار دستمون داد و گل پسرمون هرچی خورده بود احتمالا در اثر دل درد ناشی از خندیدن زیاد گلاب بروتون بالا آورد. ...
7 ارديبهشت 1392