سید امیرحسین جون, عزیز دل مامان و باباسید امیرحسین جون, عزیز دل مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

امیرحسین، گلی از بهشت

هشت ماهگی

سلام گل پسرم هشت ماهگیت مبارک دویست و چهل و دو روز از لحظه ای که خداوند بزرگ یکی از فرشته های کوچولو و ناز و مهربون و زیباشو بما هدیه داد میگذره پروردگارا از اینکه مارو لایق دونستی و امیرحسین را بما هدیه دادی سپاسگزارم امیدوارم بتونیم امانتدار خوبی باشیم و اونطور که باید و شایسته است از عهده ی نگاهداری و تربیت بربیایم خدایا میدونم تو از من..بینهایت بار به فرزندم مهربانتری   پس او و همه کودکان روی این کره خاکی را به دستان پرمهرت می سپارم چندتا عکس از هفته آخر هشت ماهگی امیرحسین جون دوستای گلم، ادامه مطلب:     ...
19 فروردين 1392

امیرحسینم هفت ماهه شد

نفسم              هفت ماهگیت مبارک انشاله جشن تولد هفتاد سالگیتو در کنار همسر و بچه ها ونوه هات جشن بگیری تو چند روز اخیر چند تا پیشرفت داشتی یکی اینکه بای بای میکنی فقط با دست چپ و هر موقع که دلت بخواد دیگه اینکه از شروع ماه هفتم همینطور داری تمرین چهار دست و پا میکنی،اولش سینتو میگرفتی بالا مثل حرکت شنا،بعد هم که ژستشو میگری با دو دست و ی پات،سه شب پیش طی یک عملیات موفقیت آمیز دو قدم رفتی عقب و من و بابایی برات دست میزدیم و تشویقت میکردیم و گفتیم حتما ادامش میدی اما تو این سه روزه که خبری نبود امروز صبح باهم رفتیم مرکز بهداشت برای مراقبت هفت ماهگی : وزن:...
19 اسفند 1391

هفته آخر هفت ماهگی گل پسرم

عزیز مامان چندروزی بود که زیاد عطسه میزدی و سرفه میکردی دیروز رفتیم دکترکه گفت شکرخدا چیزی نیست  و ی کم سرما خوردی و  دارو داد که  این دارو عجیب خوابالودت میکنه و من اصلا دوست ندارم. دیروز تو مطب حکایتی داشتیم نشسته بودیم در انتظار نوبت،شما هم طبق معمول مشغول نظاره کردن اطرافت بودی،ی دختره 3،4 ساله نشسته بود کنارمون تا دیدیش شروع کردی از خودت صدادر اوردن ..هه..هه..اگه..،هرچی تو سعی میکردی وخودتو از بغلم جدا میکردی و دستتو میبردی طرفش،اون البته بعدش فهمیدم اسمش نرگسه،حتی ی نیم نگاهی بهت نکرد.توجه همه جلب شده بود وهمه برا خودشون ی پا روانشناس شده بودن واز سیاست نرگس خانم و زودجوشی و اجتماعی بودنت حرف میزدنو اینکه ذا...
16 اسفند 1391

آتلیه شش ماهگی

پنجشنبه 19 بهمن با هم رفتیم آتلیه بیدنو تقریبا بعد سه هفته عکست آماده شد فایل عکسو بهم ندادن منم مجبور شدم از عکست عکس بگیرم.     هر روز صبح که از خواب بیدار میشی بغلت  میکنم و این عکستو نشونت میدم انقد خشگل ذوق میکنی عزیزکم بعدم برا عکست بای بای میکنی...اینطوری ...
16 اسفند 1391

روزهایی که گذشت2

امیرحسین جونم ..مامانی از این چندروزه میخوام برات بنویسم نمیدونم چرا نوشتنم نمیومد الانم البته همونطورم ولی حسابی عذاب وجدان گرفتم و حیفم میاد که ننویسم چندروزی میشه (تقریبا ی هفته) که یادگرفتی وقتی دمر شدی دوباره برگردی به پشت. البته از خیلی وقته پیش شاید بیشتر از ی ماه میشه که تو خواب برمیگشتی اما تو بیداری تازگیا،شاید به این خاطر هس که بیشتر تو روروک هستی. هفته پیش هم تعاونی فامیلی مهمون بودن خونمون،که بیشتر زحمتو مادرجون کشیدن،خیلی خسته شدن.بهرحال خیلی خوب و عالی برگزار شد شکرخدا.  این چند روز غذات شده لعاب برنج و سوپ و از دیشب برای اولین بار سرلاک برنج وشیر،گاهی وقتا نون و سیب و بیسکویت هم میخوری،دو سه...
5 اسفند 1391

شش ماه و سه روزگی

شیرینم دیروز عصر برای اولین بار سینتو بلند کردی از رو زمین،یه ژستی گرفته بودی که نگو،منم تا دیدم بابا محمد زود صداش کردم تا بیاد ببینه شما هم که تا صدامو شنیدی بهم لبخند زدی و دوباره برگشتی.بعدش هم من و بابا هرچی تلاش کردیم و تو کمین وایسادیم که دوباره اجراش کنی که بتونم عکس بگیرم نتیجه نداد. دومین کاری که تو 6 ماه و 3 روزگی انجام دادی که خیلی برام و بیشتر برا بابایی شیرین بود گفتن ب..ب..ب...و با..با و د..د..د..د..ویکی دوباری هم م..م..م..م همینطور پشت هم خداکنه ادامشون بدی این اصواتو که شنیدنش از زبونت خیلی خیلی شیرینه. امیرحسین در حال د.د.د و ب.ب.ب ...
23 بهمن 1391

اولین پیرایش

بالاخره امررررروز من و بابایی عزممونو جزم کردیم و راهی پیرایشگاه شدیم اولین اصلاح موی سر شما در ساعت 8 شب مورخ 21 بهمن در 184 روزگی یا بعبارتی 6 ماه و دوزگی صورت گرفت مبارکت باشه پسرکم الهی اصلاح دامادیت بماند که خیلی گریه کردی اگه هرکی غیر این پیرایشگره بود نمیتونست کارشو به اتمام برسونه آخه خیلی آدم خونسرد وخوش اخلاقی بود ناقلا انگار میدونستی میخوام حمومت کنم همین که رسیدیم خونه خوابیدی و نشد که ببرمت حموم فرصت نشد ازت عکس بگیرم انشاله بزودی... ...
22 بهمن 1391
1