سید امیرحسین جون, عزیز دل مامان و باباسید امیرحسین جون, عزیز دل مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

امیرحسین، گلی از بهشت

عیدی امیرحسین جون به مامانش

سلام قند عسلم از چند نفر از فامیل که نی نی هاشون همسن امیرم بودن شنیده بودم که کوچولوهاشون دست زدن رو تو همین سن و تو مجلس عروسی یاد گرفتن من هم که دیدم فعلا هیج خبری از عروسی نیست خودم دست بکار شدم و کلاس آموزشی دست زدنو شروع کردم البته به اتفاق بابا،مادرجونا،آقاجون،پدرجون و البته دایی و عمو  کلاسای آموزشی نتیجش به اینصورت بود که پسریمون به جای اینکه دستاشو به هم بزنه با همون سرعت دست زدن،دستاشو به پاهاش میزد و کلی برامون دلبری میکرد اما از اونجاییکه بچه ها تو این سن بعضی کارها از قبیل دست زدن رو خودشون و بوقتش یاد میگیرن و انجامش میدن این شد که خیلی غیر منتظره امروز صبح اول فروردین بعد اینکه از خواب پاشدی همین که میگ...
1 فروردين 1392

بهار

  بوی  بهار میاد عزیز دلم تو مثل این شاخه ای که تازه جوونه زده امیدوارم در پناه ایزد یکتا درخت تنومندی بشی پسرم در تمام زندگیت عبد صالح پروردگار و شکر گذار تمامی نعماتش باش      ...
28 اسفند 1391

امیرحسینم هفت ماهه شد

نفسم              هفت ماهگیت مبارک انشاله جشن تولد هفتاد سالگیتو در کنار همسر و بچه ها ونوه هات جشن بگیری تو چند روز اخیر چند تا پیشرفت داشتی یکی اینکه بای بای میکنی فقط با دست چپ و هر موقع که دلت بخواد دیگه اینکه از شروع ماه هفتم همینطور داری تمرین چهار دست و پا میکنی،اولش سینتو میگرفتی بالا مثل حرکت شنا،بعد هم که ژستشو میگری با دو دست و ی پات،سه شب پیش طی یک عملیات موفقیت آمیز دو قدم رفتی عقب و من و بابایی برات دست میزدیم و تشویقت میکردیم و گفتیم حتما ادامش میدی اما تو این سه روزه که خبری نبود امروز صبح باهم رفتیم مرکز بهداشت برای مراقبت هفت ماهگی : وزن:...
19 اسفند 1391

هفته آخر هفت ماهگی گل پسرم

عزیز مامان چندروزی بود که زیاد عطسه میزدی و سرفه میکردی دیروز رفتیم دکترکه گفت شکرخدا چیزی نیست  و ی کم سرما خوردی و  دارو داد که  این دارو عجیب خوابالودت میکنه و من اصلا دوست ندارم. دیروز تو مطب حکایتی داشتیم نشسته بودیم در انتظار نوبت،شما هم طبق معمول مشغول نظاره کردن اطرافت بودی،ی دختره 3،4 ساله نشسته بود کنارمون تا دیدیش شروع کردی از خودت صدادر اوردن ..هه..هه..اگه..،هرچی تو سعی میکردی وخودتو از بغلم جدا میکردی و دستتو میبردی طرفش،اون البته بعدش فهمیدم اسمش نرگسه،حتی ی نیم نگاهی بهت نکرد.توجه همه جلب شده بود وهمه برا خودشون ی پا روانشناس شده بودن واز سیاست نرگس خانم و زودجوشی و اجتماعی بودنت حرف میزدنو اینکه ذا...
16 اسفند 1391

آتلیه شش ماهگی

پنجشنبه 19 بهمن با هم رفتیم آتلیه بیدنو تقریبا بعد سه هفته عکست آماده شد فایل عکسو بهم ندادن منم مجبور شدم از عکست عکس بگیرم.     هر روز صبح که از خواب بیدار میشی بغلت  میکنم و این عکستو نشونت میدم انقد خشگل ذوق میکنی عزیزکم بعدم برا عکست بای بای میکنی...اینطوری ...
16 اسفند 1391