چه زود بزرگ شدی...
سررسیدهای تبلیغاتی سال های گذشته را ورق میزنم، تنها چند صفحه اول از هر کدامشان خط خطی شده
از دستور کیک شکلاتی و دورنگ مامان پزو سوپ کودک از فلان سایت تا تعداد و میزان وعده های غذایی و حتی میلی های شیر نوش جان شده پسرک...
در یکی از دفترچه ها خاطرات دوران جنینی اش را ثبت میکردم که ...نیمه کاره رها شد
تاسوعای 90 بود که احساسش کردم..
10 آذر 90، تایید بودنش را از دکتر گرفتم..
10 دی 90، برای اولین بار و در هفت هفتگی صدای قلبش را شنیدم..
10 اسفند 90 از پسر بودنش و 20 فروردین 91 در 21 هفتگی از سلامتش مطلع شدم..
و خاطرات تک تک روزها..حتی ثبت ساعات خوابش ..
خنده دار است...شاید... نمیدانم
زندگی ام پر شده از او..هر بچه ای میبینم زل میزنم نگاه میکنم چند ثانیه چند دقیقه،او را تصور میکنم در آن سن و سال و... حــــــال خودم را
بابا می پرسید:امیرحسین کی میتونه چای بخوره؟ وقتی هنوز شش ماهت نشده بود و نگاهتو از لیوان چایمون برنمی داشتی
چه زود بزرگ شدی و همپایمان شدی در نوشیدن چای..
همپای لقمه های نان و پنیر صبحگاهیمان..
همپای تماشای تلویزیون و دیدن فیلم و فوتبال شبانگاهیمان..
همپای گردش های عصرگاهیمان در فضای سبز کنار خانه..
چه زود بزرگ شدی.