سید امیرحسین جون, عزیز دل مامان و باباسید امیرحسین جون, عزیز دل مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه سن داره

امیرحسین، گلی از بهشت

دلنوشته ای از یک دوست

1392/6/13 10:48
265 بازدید
اشتراک گذاری

حال اینروزامو نمیفهمم،خاطرات سالهای گذشته بخصوص دوران دانشجوییم مرتب و وقت و بیوقت جلو چشمامه خوابم کم و نامنظم شده

میترسم از روزی که دوستامو و خاطراتمو فراموششون کنم،تصمیم گرفتم لابلای پستام از رفقای قدیمم بگم.

راضیه دختری ساده و خونگرم اهل آباده استان فارس

هم اتاق 8 ترم دوره کارشناسیم،کسی که تو سختیا همیشه بهم انرژی و روحیه میداد و یارم بود

دختری با غروری ملس،با پشتکار فراوون

اینروزا رابطمون بخاطر دوری راه کم شده در حد ارتباط پیامکی

همین جا دوست عزیزم که میدونم این مطلبو خواهی خوند ازت بخاطر همه همراهیات متشکرم. 

در سال تحصیلی 84-85یعنی زمانی که ترم 3 و 4 کارشناسیمو میگذروندم با فاطمه که ترم 1 و 2کارشناسی بود آشنا شدم تو اون یک سال طعم واقعی داشتن "رفیقو" چشیدم ...

مهربون،خونسرد،خونگرم،فوق العاده

اینروزا تلفنی و پیامکی با هم در ارتباطیم اما هرکدوم سرمون بزندگیمونه،دوست خوبم فاطمه جان همیشه بیادتم و آرزوی بهترین هارو برات دارم

و فریبا دوست و هم اتاقی دوره کارشناسیم تقریبا 4 ترم باهم هم اتاق بودیم،دوستی که سوتفاهم و مسائل ومواردی که هنوز هم نمیدونم چی بودن مارو از هم دور میکرد

اوناییکه خوابگاهی بودن میدونن تو خوابگاها بچه ها دو دستن:گروه اول اوناییکه راهشون نزدیکه و دسته دوم اوناییکه راهشون دوره و تقریبا آخر ترمها میرن شهرشون

تو از دسته اول بودی و من از دسته دوم،چه بمن سخت میگذشت وقتی اخمتو میدیدم یا اینکه وقتی باهام حرف میزدی تو چشام نگاه نمیکردی و یا وقتی فکر میکردم میخوای نظراتتو تحمیل کنی مثلا در چینش اتاق یا ...و من هم متاسفانه در مقابله ی بمثل سنگ تموم میذاشتم

دوست عزیزم بخاطر بیان روزهایی که برما گذشت یوقت ازم نرنجی خواستم بگم پیش هم بودیم اما قدر همو ندونستیم اما حالا که بینمون کیلومترها فاصلس شاید ارتباطمون هرچند تلفنی خیلی خوب و عالیه و این درس بزرگیست برای من ... که قدر لحظه لحظه زندگیمو بدونم..کاش الان و با تفکر حالام هم اتاقت بودم..هزار راه نرفترو میرفتــــم تا دلتو بدست بیارم

از اتاق 205 هیجوقت لذت نبردم برام یادآور لحظات تنهاییه یادآور گریه های تو لانچ،راستی چرا؟وقتی از اتاق 334 رفتی دلم خیلی گرفت برام مثل یک شکست بزرگ،تلخ بود

و دوباره برگشتنت به اتاقمون(228) ترم آخر که هممون داشتیم آماده آزمون ارشد میشدیم نوید آرامش و پیروزی بود به معنای واقعی،اصلا بیشتر خاطرات خوابگاهی من مربوط میشه به تو دوست خوبم

اینروزا پیامکی و تلفنی و حتی دیداری با هم در ارتباطیم و من سوای اختلاف نظر، سلیقه و عقیده ها از دوستی با تو بخودم می بالم

بیشک یکی از بهترین مراحل زندگیم دوران دانشجویی و بخصوص خوابگاهیم بود

بهترین دوستانم هم دوستان دوران دانشجوییم بودن و همچنان هستن و انشاله این دوستیا پابرجا بمونه

راضیه،زینب،فریبا،فاطمه،عاطفه،الهام(ارومیه)،الهام(بروجن)،زهره و ....

از همه دوستام بخصوص فریبای گلم،راضیه و فاطمه میخوام که حلالم کنن و بگم که از صمیم قلب دوستشون دارم.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بعدا نوشت:

دیروز از راضیه شنیدم دکتری امیرکبیر قبول شده،خوشحالم که بزودی میبینمش

دیشب خواب دیدم دوباره هم اتاقیم، اینبار امیرکبیر

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (6)

مامان آرتین
12 شهریور 92 16:09
دوست خوب یه نعمته ،از همه جهات باعث پیشرفت انسان میشه و شما خیلی خوش شانسی که به این دوستای خوب تو زندگیت آشنا شدی.موفق باشید


بله همینطوره
اليما
13 شهریور 92 8:45
نــــــــــــــــــــــــه يادمون نمي ره ...............
يادمون مي مونه


بــــــله
...
شاید
مامان طاها
13 شهریور 92 10:12
چی میگی دختر خوب

هیچوقت نخواستم دل کسیو بشکنم ولی متأسفانه نتونستم.

وقتی دو دختر مغرور و لوس(خودم) هم اطاق باشن مسائل پیش میاد. ولی درس ها گرفتم که نپرس.

لایق اینهمه تعریف نیستم عزیزم تو حلال کن. من خوبی بیش ندیدم هرچه بود لجاجت و ریاست خودم بود که تجربه شد برای بعدها








شقایق(مامان اَرشان کوچولو)
13 شهریور 92 18:19
چقدر خوب ک از خاطرات خودت هم مینویسی. عزیزم
مامان درسا
17 شهریور 92 1:18
خاله پارمیدا
18 شهریور 92 0:06