سید امیرحسین جون, عزیز دل مامان و باباسید امیرحسین جون, عزیز دل مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

امیرحسین، گلی از بهشت

چهار ماهگی و عکسهای آتلیه

پسرقشنگم تقریبا سه ماه و نیمه بودی که بردمت آتلیه لنزو کنار خونمون عکساتو میذارم تا خاله هاتم ببینن راستی فکر میکنم یه هفته مونده بود که چهار ماهت تموم بشه اولین بار غلت زدی و جیغ پیروزی سر دادی البته قبلش هم کلی تلاش میکردی تا اینکه بالاخره تلاشت  به ثمر نشست نمیدونی من چه ذوقی کردم البته از اون ببعد دردسر تازه بنده شروع شد حالا تا میذاشتمت زمین دمر میشدی و جیغ میزدی و از طرفی دمر شدنت تو خواب باعث بیدار شدنت میشد. ...
10 دی 1391

اولین غذا

پسری گلم وای که دلم برات کبابه! همین که سفره رو پهن میکنیم شروع میکنی به دست و پا زدن انگاری میدونی قراره غذا بخوریم لقمه رو از دستمون تا برسه به دهانمون تعقیب میکنی منکه دلم نمیاد پیشت چیزی بخورم خدا نکنه موقع خوردن غذا بذارمت تو روروک،انقدر دست و پا میزنی که نگو به لیوان چایی بخاطر رنگش خیلی علاقه داری به نان هم همینطور یه چند باری تیکه نون دادم دستت بردی طرف دهانتو خیسش کردی دیروز یعنی 4ماه و 21 روزگی طی دو وعده جمعا سه قاشق فرنی رقیق خوردی الهی که بهت بسازه ... ...
10 دی 1391

روروک

امیرحسین جان الان تقریبا یک ماهی میشه که سوار روروک میشی اوایل شاید تا دو هفته اول روزی 10 دقیقه یک ربع،اما حالا روزی سه چهار بار هر دفعه 10 دقیقه یکی از موارد اسستهاده روروک وقتیه که بنده میخوام نماز بخونم و شما بیدار تشریف دارین     ...
9 دی 1391

واکسن چهارماهگی

از اون جایی که یخچال بهداشت سر کوچمون خراب بود و واکسن نداشتن واکسن شما رو 4 ماه و 10 روزگی زدیم بر خلاف اون سری (دو ماهگی) اینسری عزیز دلم تا صبح فردا تب کردی و و مثل اون سری عجیب بیقراری میکردی فردا شب اون روزی که واکسنت کردیم شب یلدا بود  و تعاونی فامیلی اینبار خونه ننه جون (مادربزرگ پدری بنده) بود و شما هم مثل دفعات گذشته سنگ تموم گذاشتی و انقدر بیقراری کردی که مجبور شدیم بعد شام سریع برگردیم خونه جالب اینجاس همین که برگشتیم شما آروم شدیو می خندیدی مراقبت چهارماهگی وزن:7100 قد:64 دور سر:42   ...
2 دی 1391

پنج ماهگی

عزیزدلم بابا آبگرمکن برد تعمیرش کرد و شیرآلات حموم رو هم تعویض کردیم حالا دیگه حموم داغه داغه تو این ماه و الان که 4 ماه و 21 روزته سه بار من و بابا محمد بردیمت حموم نمیدونی چه لذتی داره وقتی من میشورمت اصلا گریه نمیکنی الان که دارم این مطلبو مینویسم شما حدودا 1/5 ساعته که بعد کلی بیداری بزور خوابیدی و هر لحظه ممکنه بیدار بشی فرشته من خوابت خیلی سبکه مثل بابا محمدت،با هرصدایی بیدار میشی عادت کردی رو پام بخوابی در حالیکه پستونک تو دهانته  و یه پارچه نازک هم روی صورت قشنگت برای مهار کنجکاویت. بعد اینکه یه خورده چرتت گررفت میذارمت توی ننوت    امشب بعد اینکه بابا از سر کار برگشت حمومت کردیم عکس ...
25 آذر 1391

سه ماهگی

امیرحسین جان ما حالا برا خودش  مرد شده،هر روزی که میگذره داره بزرگ و بزرگ تر میشه این ماه هم تو تعاونی فامیلی خونه عمه منور گل کاشتی پسرم ایول همه رو عاصی کردی تا بخوابی بعدشم که رفتی تو بغل دایی مرتضی و آروم شدی همه دوستت دارن پسرم خیلی هم دوستت دارن دیر اومدم سراغ وبلاگت نتیجه هم این شد که همه چی انگار فراموشم شده قول میدم از این به بعد تقریبا همه چیو ثبت کنم ...
20 آذر 1391

یک ماهگی

عزیز دلم چه لحظه شیرینی بود لحظه تولدت هرچی بگم کم گفتم وای که چقدر شبیه بابا محمدت بودی پسر کوچولوی من با وزن ٣٤٠٠ گرم و قد ٥١ سانتی متر و دور سر ٣٥ به دنیا اومد برای دیدن عکسای نوزادی گل پسر به ادامه مطلب برید خیلی سخت بود خدارو شکر که گذشت عزیز دلم راستی مراقبت ١٥ روزگیتم تا یادم نرفته بگم وزن:٣٦٥٠ قد:٥٤ دور سر:٣٦   ...
15 آذر 1391

ثبت خاطرات

اول از همه بگم چرا اسم و آدرست با هم نمیخونه عزیز دلم تا یه ماه قبل تولدت سید ارمیا بودی اما از اونجایی که بین دو اسم امیرحسین و ارمیا دو دل بودیم قرآن به دادمون رسید و بابا محمد اسم خشکلتو انتخاب کرد عزیز دلم سعی میکنم تا اونجایی که میتونم خاطراتتو ثبت کنم تا بعدا که به امیدخدا بزرگتر شدی از خوندنشون لذت ببری ...
9 آذر 1391