سید امیرحسین جون, عزیز دل مامان و باباسید امیرحسین جون, عزیز دل مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

امیرحسین، گلی از بهشت

۵ آذر ۱۴۰۲

سرکار نمیرم از ۶ صبح که چشم باز می‌کنم و بهخاطر میارم که چه بلایی سرم اومده تا شب که بابا بیاد و صدای یه نفر تو خونه بپیچه، خیییییلی سخت می‌گذره شب هم که بابا میاد هیچ‌کدوم حتی دل و دماغ صحبت کردن با همو نداریم. امروز عصر اختیار دلم دوباره از دستم رفت و خیلی هواتو کردم کلی ضجه زدم تا آروم بگیرم یکی از دوستای بابا که بچه‌شو سال ۹۵ از دست داده بود گفت بعد کلی تحقیق و مطالعه جایی خوندن که خدا به بچه‌ها بعد از ورود به دنیای بعدی دوتا فرشته شکل پدر و مادرش‌ میده تا احساس غریبی و تنهایی نکنه شاید به این خاطر هست که اون بچه بعد هفت سال هنوز به خواب پدر و مادرش نرفته و تو هنوز به خواب ما نیومدی...
5 آذر 1402

فرشته من

امیرحسین‌جان برات هزارتا آرزو داشتم حتی یک بار هم نشده بود که به نبودنت فکر کنم روزهای اول از دست دادنته‌ بعضی اوقات خوبم و بعضی اوقات هم در حال دیوانه شدنم. یازده سال و سه ماه و سه روز در این دنیای بی‌رحم زندگی کردی و جلوی چشمام و روی تخت آی‌سی‌یو  و با هزاران دستگاهی که بهت وصل بود چشم از دنیا بستی. حاصل و ثمر زندگیم ظرف سی ساعت رفتی و جگرم سوزوندی.
25 آبان 1402

تیرماه ۹۷

از اول این ماه اضطراب زیادی برای امتحان وسط ماه داشتم تا اینکه...هفته ی پیش خلااااص شدم و فکر می کنم نتیجه بد نبود امسال شاید اصلا وقت نشد با هم(مادر و پسری) به پارک بریم هرصبح تصمیم میگیرم این کار رو بکنم اما عصر خستگی مجال گردش نمیده پنجشنبه بیست و یکم همین ماه اسباب کشی عزیز و پدرجون بود و فرصتی برای بازی تو و مهرسا... الان نشستم سر میز کارم و به صورت خندونت وقت رفتن به مهد فکر می کنم اونم تو ساعت پنج و ربع صبح... بله دردناکه ولی واقعیه ساعت های کار در تهران رو یکساعت کشیدن جلو یعنی از شش صبح تا یک ظهر.. پس فردا بیست و پنجم باید سه تایی بریم مصاحبه ی مدرسه برای ثبت نامت... ومن از اعماق وجودم خوشحالم وذوق دیدنت رو د...
23 تير 1397

بال شاه

امروز زنگ زدی بهم میگی مامان زنگ  زدم  یه خبری بهت بدم  گفتم بگو عزیزم گفتی:بابا بهم یاد داده بعد از پ.ی.پ.ی خودمو چطور بشورم حالا فقط مونده بتونم در خونه را با کلید باز کنم تا کاملا آماده بشم برای مدرسه رفتن من: بعد گفتی آهان یه چیز دیگه هم بگم امروز مهرآفرین یه سی دی آورده بود مهد اسمش بال شاه بود میگم «پادشاه» عزیزم میگی نه بال شاه خلاصه از من اصرار و از تو انکار بعدم قول گرفتی ازم که وقت برگشتن به خونه برات بخرمش منم در کمال ناامیدی اومدم سوپرمارکت شهرک و بعد از دیدن و پرسیدن فهمیدم که اسمش «بالشها» هست و نه بال شاه... ...
4 تير 1397

دردانه

ساعت ۳:۵۰صبح است دو ساعت از بیداریم می گذرد باید کار نشر را شب تحویل می دادم اما خواب امانم را بریده بود همینقدر یادم هست به «او» گفته بودم ساعت چهار صبح بیدارم کند ... آهنگ خوش صدای خواب دردانه روحم را می نوازد، نسیم خنک صبح نوازشم می کند.   ...
3 تير 1397

و سلام نام خداست

ذهنم درگیر است  مدام در تنهایی با خودم حرف می زنم، مرور می کنم اتفاقات را و چشمانم هر بار از حرف ها و قضاوت های او گردتر می شود همکارم را می گویم...و هربار بعد مرور توضیحاتی که بایست به او بدهم میگویم خدایا هدایتمان کن، خیر را برایمان رقم بزن آزمون جامع ده روز آینده ام هم مزید بر علت ذهن و دل مشغولی ام شده... روزهای ماندنم در خانه و آخر هفته ها حس مادری نجاتم می دهد که اگر او نبود که اگر من مادر نبودم حتما این روزها لبخند را فراموش می کردم اما با تمام اینها دلم به بلندای پرنور روزهای تابستان گرم است و سعی می کنم آرام کنم این خود پریشان را...  
2 تير 1397

حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی چند

شاید بیشتر از سه سال میشه که نیومدم اینجا... اومدم بیمارستان «توس» برای چکاپ درحالی که منتظر نوبت نشستم دلم یهو هوای اینجا رو کرد البته شاید بیشتر به این خاطر بود که غولی به اسم اینستاگرام رو شب گذشته از گوشیم پاک کردم و حالا خیلی برای خودم(آه چه لذت بخش و غریب هست این واژه) وقت دارم. امیرحسین پنج سال و ده ماهشه، فارغ التحصیل مقطع پیش دبستانی و در شرف کلاس اولی شدنه.
27 خرداد 1397

سه سالگی

به همین زودی، در چشم بر هم زدنی سه سال گذشت و چه شیرین گذشت... چند ماهی از مهد ِ قرآن رفتن پسرک می گذرد و شرایط الحمدلله خوب است...هنوز تغییر محسوسی از مهد رفتن در پسرکمان پدیدار نشده چه خوب و چه خدای ناکرده بد...همین که ساعاتی از روز کنار دوستانش است و بازی می کند خاطرم آسوده است امسال تصمیم گرفتیم تا تولدش را در مهد برگزار کنیم...حتی آمدن خانواده هایمان از شهرستان در هفته ی تولدش هم مارا از این تصمیم منصرف نکرد...تولد روز نوزدهم مرداد ماه ِ زیبا در مهد برگزار شد...دو بار دیگر نیز با حضور خانواده های پدری و مادری در منزل و به فاصله ی چند روز،  جشن ِ کوچکی  گرفتیم دوباره همان قاعده ی نانوشته ی " کج خلق بودن بچه ها در ...
27 مرداد 1394

روزهای خردادی مان

از ابتدای خرداد امسال(94) بخاطر قولی که به امیرحسین داده بودم تصمیمم را قطعی کردم برای پیدا کردن یک مهد خوب در اطرافمان...در همین راستا و بعد از پرس و جوها به مهد یاسمین رسیدم که از لحاظ بعد مکانی هم بسیار به ما نزدیک است ...صبح یکی از روزهای اوایل خرداد با هم قدم زنان رسیدیم به درِ مهد، اما با اطلاعیه ای که روی بنر بزرگی درج شده بود روبرو شدیم مبنی بر اینکه مکان مهد به علت تعمیرات تا آخر مرداد ماه انتقال یافته و البته به مکان جدید مهد هم رفتیم اما چون مسافتش خیلی زیاد بود..به ناچار منصرف شدیم در همین اثنی که برای جشن میلاد امام حسین(ع) به حسینیه شهرک رفته بودیم متوجه شدیم که مهدی در شهرک برای بچه های تا 4 سال دایر شده و تعدادی از دوست...
28 خرداد 1394