سید امیرحسین جون, عزیز دل مامان و باباسید امیرحسین جون, عزیز دل مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

امیرحسین، گلی از بهشت

سه مِهر از زندگی

و اینک که مشغول نگاشتن این سطور هستم چند روزی بیشتر تا پایان سومین مهر از کودکی جگرگوشه مان  نمانده، نمیدانم فصل خزان جادویش چیست که در اعماق ذهن و روحمان ریشه دوانده و اینطور ما را عاشق خویش کرده با مهرش جوانه های امید در دلت روشن می شود و شعله ی آموختن نیز همزمان زبانه می کشد، در نیمه اش که شروع برگ ریزان و تجلی قدرت خداست "لتسکنوا"یش  عاشقانه برایت به اراده اش رقم خورده و پایانش را چه زیبا برایت تصویر کرده با یادآوری تولد عزیزت.."پدرت" هر چند که تقریبا مطمئن باشی نه سال تولدش و نه روز تولدش آن است که در شناسنامه اش درج شده.              &n...
26 مهر 1393

اسب!

امیرحسین اینروزها (25 ماهگی) به اسب می گوید: "اَبست" (سه حرف آخر ساکن اند) پ.ن:  ثبت پست های کوتاه اینچنینی را نمی پسندم اما میدانم با خواندن دوباره و چند باره ی این پست(به شرط حیات) لحظات خوش و وصف ناپذیری برایم تداعی می شود 
13 مهر 1393

روز عرفه

امروز روز عرفه بود روز استجابت دعا... ملتمس دعاییم از تمامی دوستان به مراسم دعا زیر آسمان خدا نرسیدیم ولـــــی ...بهمراه پسرک از پشت پنجره نظاره گر دستانی که رو به آسمان بلند شده بودیم.   ...
13 مهر 1393

نشانی دیگر...

همین چند روز پیشتر بود که تصمیم گرفتیم برای بار ِ(؟) نهم یا دهم، امیرجانمان را به پیرایشگاه ببریم، نیم ساعت قبل رفتن پسرک نشستیم دور ِ هم و شروع به صحبت کردم از شخصیت ِ(!) مورد علاقه ی اینروزهای پسرک که نامش شیر جنگل (شیر دَنگل) است  تا معرفی قیچی و غیره و ذلک... در کمال ناباوری به هنگام مراجعت پدر و پسر یعنی درست زمانی که منتظر یک چهره ی اشک آلود و بغض کرده و گریان بودم که بمحض باز شدن در بیاید و گزارش کار بدهد با یک فرشته ی متعجب روبرو بودم که دستش را روی موهایش گذاشته بود و می گفت:"عمو...شونه" پسرک یکی دیگر از نشانه های "مردشدنش" را نیز بر ما نمایان ساخت.     ...
13 مهر 1393
1