سید امیرحسین جون, عزیز دل مامان و باباسید امیرحسین جون, عزیز دل مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

امیرحسین، گلی از بهشت

روزهایی که گذشت2

امیرحسین جونم ..مامانی از این چندروزه میخوام برات بنویسم نمیدونم چرا نوشتنم نمیومد الانم البته همونطورم ولی حسابی عذاب وجدان گرفتم و حیفم میاد که ننویسم چندروزی میشه (تقریبا ی هفته) که یادگرفتی وقتی دمر شدی دوباره برگردی به پشت. البته از خیلی وقته پیش شاید بیشتر از ی ماه میشه که تو خواب برمیگشتی اما تو بیداری تازگیا،شاید به این خاطر هس که بیشتر تو روروک هستی. هفته پیش هم تعاونی فامیلی مهمون بودن خونمون،که بیشتر زحمتو مادرجون کشیدن،خیلی خسته شدن.بهرحال خیلی خوب و عالی برگزار شد شکرخدا.  این چند روز غذات شده لعاب برنج و سوپ و از دیشب برای اولین بار سرلاک برنج وشیر،گاهی وقتا نون و سیب و بیسکویت هم میخوری،دو سه...
5 اسفند 1391

شش ماه و سه روزگی

شیرینم دیروز عصر برای اولین بار سینتو بلند کردی از رو زمین،یه ژستی گرفته بودی که نگو،منم تا دیدم بابا محمد زود صداش کردم تا بیاد ببینه شما هم که تا صدامو شنیدی بهم لبخند زدی و دوباره برگشتی.بعدش هم من و بابا هرچی تلاش کردیم و تو کمین وایسادیم که دوباره اجراش کنی که بتونم عکس بگیرم نتیجه نداد. دومین کاری که تو 6 ماه و 3 روزگی انجام دادی که خیلی برام و بیشتر برا بابایی شیرین بود گفتن ب..ب..ب...و با..با و د..د..د..د..ویکی دوباری هم م..م..م..م همینطور پشت هم خداکنه ادامشون بدی این اصواتو که شنیدنش از زبونت خیلی خیلی شیرینه. امیرحسین در حال د.د.د و ب.ب.ب ...
23 بهمن 1391

اولین پیرایش

بالاخره امررررروز من و بابایی عزممونو جزم کردیم و راهی پیرایشگاه شدیم اولین اصلاح موی سر شما در ساعت 8 شب مورخ 21 بهمن در 184 روزگی یا بعبارتی 6 ماه و دوزگی صورت گرفت مبارکت باشه پسرکم الهی اصلاح دامادیت بماند که خیلی گریه کردی اگه هرکی غیر این پیرایشگره بود نمیتونست کارشو به اتمام برسونه آخه خیلی آدم خونسرد وخوش اخلاقی بود ناقلا انگار میدونستی میخوام حمومت کنم همین که رسیدیم خونه خوابیدی و نشد که ببرمت حموم فرصت نشد ازت عکس بگیرم انشاله بزودی... ...
22 بهمن 1391

دعوت به یک مسابقه

سلام مامان درساجان(درسا وروجک) به ما لطف داشتن و دعوتمون کردن دعوت به یک مسابقه ممنون از مامان درساجان سوال مسابقه:چرا وبلاگمونو دوستش داریم؟ من فکر می کنم لحظه لحظه بودن با امیرحسین با ارزشه و نباید از دستش داد اما بهرحال خواهی نخواهی بعضی وقایع از جمله اولین های امیرحسین،حس و حال خودم و همسر و ...که فقط مختص زمان حاضره ممکنه از یاد برن و این واقعا حیفه..البته زمانی خاطراتمو در دفترچه ای ثبت می کردم ولی خب ثبت خاطرات در وبلاگ اونم وبلاگی که همه چیزش در مورد امیرحسین باشه و همینطور شامل جزئیات زندگی این روزهاش و انشاله روزهای خردسالی و نوجوانی(البته به شرط حیات بنده) و استفاده از عکس ها و تبادل نظر با دوستان خوب وبلاگی ب...
20 بهمن 1391

شش ماه تمام

پروردگارا سپاسگزارم که همیشه یار و یاورم بوده و هستی امشب و در همین ساعت امیرحسین 6 ماهه شد خدایا چه سالی بود امسال پر از احساسات جدید و تجربه نشده،پر از کار و خستگی البته از نوع شیرینش،پر از لذت،پر از زیبایی... (این سه نقطه یعنی واژه کم آوردم که بتونه توصیف کنه بودنت را) دیشب تقریبا پروسه خواب کردنت یه ساعت طول کشید سه بار خوابیدی اما هردفعه بعد چند دقیقه دمر میشدی و شروع میکردی بخندیدن(کلا خوش خنده ای پسرکم) صبح ساعت 9:20 از خواب پاشدی و شروع کردی به صدادرآوردن هه هه..هو..ا ا ا  ساعت 10 هم دوتایی با هم رفتیم بهداشت و شما مثل همیشه آقا بودی و آروم پسر یکی از کارمندای بهداشت اومده بود و داشت پشت ر...
19 بهمن 1391

اندر حکایت 175 روزگی مش حسین آقا

نازنینممم بالاخره بعد دو هفته که حرفش بود فرصتی دست داد و دوشنبه صبح رفتم و درخواست دفترچه جدید برات کردم دفترچه قبلیت که به نوعی هدیه سازمان بمناسبت تولدت بود شش ماهه بود ودیگه کم کم داشت تاریخش میگذشت رفتم کاراشو کردم و گفتن که چهارشنبه آمادست. نشد که بشه جهارشنبه برم، برای امروز هم از دیشب با مادرجون هماهنگ کردم که صبح خونه باشن تا شمارو بزارم پیششون صبح بعد بیدارشدن و شیرخوردن وسایل شمارو جمع کردم و راهی  خونه مادرجون و آقاجون شدیم همین که رسیدیم حریره بادومو و سوپتو بار گذاشتم و رفتم خدارو شکر معطل نشدم و دفترچتو گرفتم و بعد هم گفتم از فرصت استفاده کنم و یه سری به بازار بزنم ...
12 بهمن 1391