روزهایی که گذشت2
امیرحسین جونم ..مامانی
از این چندروزه میخوام برات بنویسم
نمیدونم چرا نوشتنم نمیومد الانم البته همونطورم ولی حسابی عذاب وجدان گرفتم و حیفم میاد که ننویسم
چندروزی میشه (تقریبا ی هفته) که یادگرفتی وقتی دمر شدی دوباره برگردی به پشت. البته از خیلی وقته پیش شاید بیشتر از ی ماه میشه که تو خواب برمیگشتی اما تو بیداری تازگیا،شاید به این خاطر هس که بیشتر تو روروک هستی.
هفته پیش هم تعاونی فامیلی مهمون بودن خونمون،که بیشتر زحمتو مادرجون کشیدن،خیلی خسته شدن.بهرحال خیلی خوب و عالی برگزار شد شکرخدا.
این چند روز غذات شده لعاب برنج و سوپ و از دیشب برای اولین بار سرلاک برنج وشیر،گاهی وقتا نون و سیب و بیسکویت هم میخوری،دو سه روزه زرده تخم مرغ هم میدم بهت البته نه پشت هم ی روز در میون
حریره بادام و فرنی که انقد دوست داشتی که دو هفته ای میشه لب نمیزنی،پوره سیب زمینی و هویج هم همینطور،حتی حریره بادام آماده هم گرفتم اونم لب نمیزنی ولی لعاب برنج خیلی دوست داری منم تو لعاب برنجت بادام آسیاب شده میریزم و بعد صافش میکنم که اینطوری میخوری.
تو هفته قبل چندباری استفراغ شیر داشتی بعد یکی دوروز که دیدم ادامه داره رفتیم دکتر و قطره داد تا این قطره میخوردی خوب بودی اما دوباره دیروز بالا آوردی کل سوپیو که با اشتهای کامل خورده بودی(فکرکنم بخاطر خندیدن زیادت بود دیروز از صبح که بیدار شدی همینطور میخندیدی و بعد خوردن سوپ که با صدای بلند میخندیدی) و منم نشستم ی دل سیر گریه کردم نمیدونم همینطوری بی دلیل!
انگار خیلی وابستت شدم اما تو نه،البته من دوست داشتم که باشی اما همه میگن نه اینطوری بهتره،بغل هر کسی که باهات بازی کنه بغلت کنه میری،شبا روی تخت خودت میخوابی.نمیدونم با این وابستگیم چیکار کنم،شبا که میخوابی دیوونه میشم ده بار میام نگات میکنم میدونم کارم اشتباهه ولی چه کنم..البته دارم رو خودم کار میکنم انشاله که به یاری خدا همه چی درست میشه.
مش حسین آقا مشغول توپ بازی
مش حسین آقا آماده شدن برن بازار خرید عید