سید امیرحسین جون, عزیز دل مامان و باباسید امیرحسین جون, عزیز دل مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

امیرحسین، گلی از بهشت

مکبـــر

می رویم مسجد طاها ی 5 ساله و مادرش هم بعد از ما می آیند امیرحسین و طاها مشغول بازی می شوند، بین دو نماز میروند آنطرف پرده و در فضای خلوت مردانه و وسیعش مشغول دویدن می شوند امیر و طاها را صدا می کنم و می گویم که الان نماز دوم شروع می شود و سر وصدا نکنند و آرام باشند، می آیم سر صف کنار مامان طاها امام جماعت نماز دوم را شروع می کند در همین لحظه صدایی از بلندگوی مسجد به گوش می رسد: "ی توپ قلقلی دارم و همینطور پشت هم کلمات مفهوم و نامفهوم.... می روم سمت پرده میبینم بله امیرحسین بلندگو را گرفته و بدجور رفته در حــــس آقایی که تازه به مسجد وارد شده و مشغول صحبت کردن با گوشی بودند با اشاره ی من میر...
15 بهمن 1393

یک مهمونی به یادموندنی

چند روز پیش تر از طرف اداره ی باباجونِ امیرحسین به مناسبت دهه فجر دعوت شدیم به یک مراسم. از اونجایی که میدونستیم امیرحسین تصور خاصی از مراسم اینچنینی نداره براش تعریف کردیم که میخوایم بریم مهمونی و امیرحسین هم این چند روز حسابی منتظر بود تا روز موعود برسه و بریم به مهمونی، خلاصه غروب سه تایی راهی مراسم شدیم، و  امیرحسین به همراه "کیف باب اسفنجی" محبوبش که به قصد شرکت در این مراسم براش خریده بودم راهی شد، چند برنامه شامل تلاوت قرآن و سخنرانی و اجرای ارکستر انجام شد تــــــــا  اینکه نوبت رسید به برنامه ی خاص بچه ها با حضور "خاله پروانه و عمو رضا" گفتن همه ی بچه های حاضر در سالن بیان پایین استیج، ما هم امیرحس...
15 بهمن 1393

خرابکاری شیرین

تا دیروز هر وقت می دیدم مادری تو وبلاگش عکسی از خرابکاری فرزندش مثل ِ برگردوندن ظرف برنج کف آشپزخونه یا پاشیدن کل محتویات ظرف ادویه یا مثلا نقاشی رو در و دیوار خونه و ...گذاشته یا بدون ِ عکس حتی، شرحش داده، متعجب می شدم از اینکه چطور این صحنه های مو به تن سیخ کن (!) رو تاب آورده و چطور در اون وضعیت رفته و عکس هم انداخته تا اینکه دیروز ...مواد اولیه ی پنکیک رو برای تدارک عصرونه گذاشتم رو اُپن و رفتم نماز بخونم، در طول نماز داشتم فکر می کردم که چرا آقا کوچولو نیومده سروقتم تا بره زیر چادرم یا بیاد و پشتم سوار شه یا حتی در بهترین وضعیت، به خدمت اتاق و کشوها برسه تا اینکه جاتون خالی با صحنه ای که در ادامه ی مطلب اومده، روبرو شدم و ناخ...
20 دی 1393

من و قانون چهارم نیوتن

هیچوقت فراموشش نمی کنم...فاطمه دهشیری زاده یادم میاد وقتی تو پروژه های  پایان ترم++C می موندیم میرفتیم سراغش مثل ِ همیشه روی تختش با آرامش کامل نشسته بود و دفتر و مداد هم دستش برنامه نویسیش عالی بود یادمه دکتر مهدوی استادمون میگفتن هر وقت برنامه ای نوشتین که بدون ایراد براتون اجرا شد بدونین یه جاشو اشتباه کردین( شاید اینطوری می گفت که اعتماد بنفسمونو بالا ببره) ولی فاطمه برنامه مینوشت برامون که همون بار اول اجرا میشد اصلا یه چیزهایی باید تو خون آدم باشه، با اینکه رتبش به مهندسی برق هم میخورد اما می گفت اومدم نرم افزار که بعدها بشینم تو خونه و پروژه بردارم و کار کنم ازش خبر ندارم، نمیدونم چه میکنه ،ان شاله که به اونچ...
18 دی 1393

ایده های تربیتی مـــــا

سه روز دیگه آقای کوچولوی  خونه ی ما، 29 ماهه میشه و من دارم گذر عمر و بوضوح میبینم همینطور که قد می کشه نیازهای روحش هم بزرگ و زیاد میشه تا اینجا همه چیز طبیعیه اما چیزی که داره همراه با رشد آقا کوچولو دغدغه ی هر روز من میشه شیوه ی برخورد من با این مقوله ی مهم "تربیته" اینکه من مطالعه می کنم واهل جستجو تو این زمینه در سایت های مختلف هستم خوبه اما اینکه جمع بندی درستی نکردم اصلا خوب نیست. اکثر وقتا که  مطالعه می کنم تقریبا سردر گم میشم گاهی واقعا تشخیص اینکه تو این مرحله و این لحظه، باید چه عکس العملی نشون داد سخت میشه قبول دارم...دونستن یه سری کلیات بواسطه ی مطالعه ضروریه اما برای انجام بهترین واکنش د...
18 دی 1393

امیرحسین ومحمدرضا

وقتی میای و خودتو میندازی تو بغلمو میگی "خیلی دوست(س را ساکن بخونید) دارم" وقتی با محمدرضا (رفیق ِ شفیقت)گرم بازی میشی چند ساعت و هیچ تنشی بینتون اتفاق نمی افته وقتی یاد گرفتی که بازی کنی و به تنهایی اگرچه کوتاه مدت مشغول باشی وقتی روی دفترچه خط می کشی و میگی "نوشتم آقاجون" و دوباره یه خط دیگه میکشی و میگی " نوشتم مادرجون" و سه باره و چهار باره و میگی " نوشتم عزیز" و اسم پدرجون رو هم بخاطر تلفظ سختش همیشه آخر از همه میگی وقتی بعد از خوردن صبحانه میگی "مهمون بیاد" یا "مهمونی بریم" وقتی پتوتو میاری و صدامون میکنی و میگی "دالی بازی کنیم" بعد هم من محکوم شم به م...
4 دی 1393

آقای کوچک

مامان: مامانی اسم شما چیه؟ امیرحسین: آخا امیروسِن مامان: آقا امیرحسین ِ ؟ امیرحسین: اَضَبی (رضوی) پسرک "ر" را "ا" تلفظ می کند مثل "اوز" که می شود "روز" *************************************** وقت خواب شبانه ی پسرک رسیده امیرحسین: تخت نخوابم! (روی تخت نخوابم) مامان: مامانی شما دیگه بزرگ شدی باید رو تخت بخوابی امیرحسین:توپ خلخلی بُخون! مامان: یه توپ دارم ... امیرحسین: علمدار نیامد بُخون مامان: علمدار نیامد..علمدار نیامد امیرحسین: سیید و سالار بُخون...مامانی سینه بزن مامانی یکی نبود یکی بود بُخون...لالایی بُخون و این خواندن ها ادامه دارد ********************...
26 آذر 1393