سید امیرحسین جون, عزیز دل مامان و باباسید امیرحسین جون, عزیز دل مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

امیرحسین، گلی از بهشت

تغییرات

اینروزها بگمانم روزهای تغییرند..روزهایی که منتظرش بودم بابا تعریف میکرد دیروز که امیرحسین را برده محوطه برای بازی، امیرحسین برای بدست آوردن توپِ یک پسربچه 17 ماهه -که از قضا همسایه مان هم هست- او را هل داده و بعد از گرفتن توپش هم حاضر نبوده پسش بدهد و یا حداقل دلجویی نماید نمیتوانستم باور کنم تا بحال ندیدم امیرجانمان دستش غیرِ نوازش(نازززی به قول خودش) بروی بچه ای بلند شود نشستیم و با پسرک صحبت کردیم که کارت درست نبوده و آن پسر کوچکتر از تو بوده و اینها و .. پسرک نیز با دقت در حالی که بستنی میل می کردند به عرایضمان گوش سپردند پ.ن: میدانم این واکنش در این سن طبیعی است و گاهی نیز حتی بجا..اما چه کنم که دوست ندارم هیچ بچه ای د...
18 شهريور 1393

!!

روزها در پی ِ هم می آیند هر روز اخبار تازه ای از اقصی نقاط ایران و جهان می شنویم دنیا در گذر است عمر می گذرد بچه ها بزرگ می شوند ممکن است تجربه ی این روزها هرگز تکرار نشود باید گذشت..زندگی کرد..بود..خوش بود و لذت برد پسرک اینروزها توجه و محبت صد در صدیمان را می طلبد.. کاش درکش کنیم! کاش بتوانیم!  
18 شهريور 1393

این نه فرش است گل نسرین است...

اینروزها سریال "روزگار قریب" از شبکه  تماشا پخش می شود و من تقریبا هرشب به هنگام تماشای این سریال انگشت حیرت به دهان می گیرم از اینهمه سخت کوشی و سخاوت همه جانبه به موازات شخصیت اصلی قصه که دکتر قریب است مبهوت روشن فکری(به معنای واقعی کلمه) میرزا علی اصغر قریب پدر مرحوم دکتر قریب شده ام که قطعا نقشی اساسی در موفقیت فرزندش داشته است خدایشان بیامرزاد و کاش امثال "او" باشند و تعدادشان هم زیاد باشد
17 شهريور 1393

این شیه؟

می شود گفت بدترین زمان ِ ممکن ِ دیدن سی دی هایی که آموزش زبان دوم می دهند مثل بی بی انیشتن، زمانی است که کودک افتاده است در دور ِ طوطی وار ِ تکرار ِ کلمات. پسرک اینروزها بشدت به سی دی های بی بی انیشتن علاقه مند شده و بدون خستگی و با کنجکاوی ِ بسیار با دیدن هر تصویر می پرسد : این شیه؟؟؟؟  
13 شهريور 1393

پسر در لباس پدر

پسرجانمان مدتی است به پوشیدن لباسمان علاقه نشان میدهد به محض ورود پدر و تعویض لباس، به پیراهن یا شلوار ِ آویز شده  اشاره کرده و می گوید: "میخوام..میخوام" در ادامه ببینید پسری را در لباس پدر و چادر ِ مادر:           ...
2 شهريور 1393

بَج ِ ها

به همراه پسرک رفته ایم مسجد صحبت هایمان حین آماده شدن و طی مسیر با پسرجان در باب آرام نشستن و ندویدن طبق معمول باقی این روزهای دوسالگی نتیجه نمی دهد و پسرک به دوستان جدیدش طاها و دو سه تایی که از او بزرگترند و اسمشان را نمیدانم مشغول بازی میشود و برای بدست آوردن دلشان و برای اینکه بازیش دهند ماشینش را هی تعارف میکند دقایق آخر نماز صدای گریه ی آرامَش می آید و بعدِ نماز میبینم دوستانش با فاصله کنارش نشسته اند میپرسم چی شده کسی جواب نمیدهد حالا همه بچه ها دورمان حلقه زده اند خنده ام میگیرد میاییم خانه پسرک در حالی که پایش را گرفته می گوید:آخ..آخ بابا:امیرحسین کی پاتو اوخ کرد بابا؟ امیرحسین:بَج ِ ها...بَج ِ ها ...
30 مرداد 1393

اینروزها

مانده ام تا چند ماه قبل که نه تا چند وقت قبل این پسرک دوست داشتنی واحساساتی که اینروزها روی اعصابمان مسابقه دو میدهد را چطور در خانه سرگرم می کردم من تغییر کرده ام یا او ... و یا دوستان جدید و یارهای غارش ایلیا (اَلیا)و امیرعلی(عیی عیی) و محمدرضا(مَرِضا) وساینا(هاینا)....هوایی اش کرده اند دیگر در خانه هم که هست باید کفش بپوشد تا نکند فرصتی برای بیرون رفتن و دیدن بچه ها(بجِها) از دست برود             ...
29 مرداد 1393

دوسالگی...

یک ماه و اندیست که از ثبت خاطرات پسرک جامانده ام رفتن به منزل نو و تغییر اجباری خط تلفن بهانه ام هستند برای این دوری... مجالی برای جبران گذشته نیست... از ماه بیست و سوم که بگذریم میرسیم به دوسالگی..دوسال تمام امسال تولد گل پسر را شکر خدا تنها نبودیم و در حضور آقاجون و مادرجون و دایی مسعود جان خوش گذراندیم الحمدله     گل پسر همیشه آماده برای بیرون رفتن اینبار برای تدارک سور و سات جشت تولد و گرفتن کادو و کیک   پسرک خسته از خرید و گرمای هوا در مسیر     پسرجان محو تماشا و به رسم پدر نظارت بر نصب بجا و درست ادوات تزیینی به دست مادرجون و آقاجون که الحق و و...
29 مرداد 1393