سید امیرحسین جون, عزیز دل مامان و باباسید امیرحسین جون, عزیز دل مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

امیرحسین، گلی از بهشت

آقای کوچک

مامان: مامانی اسم شما چیه؟ امیرحسین: آخا امیروسِن مامان: آقا امیرحسین ِ ؟ امیرحسین: اَضَبی (رضوی) پسرک "ر" را "ا" تلفظ می کند مثل "اوز" که می شود "روز" *************************************** وقت خواب شبانه ی پسرک رسیده امیرحسین: تخت نخوابم! (روی تخت نخوابم) مامان: مامانی شما دیگه بزرگ شدی باید رو تخت بخوابی امیرحسین:توپ خلخلی بُخون! مامان: یه توپ دارم ... امیرحسین: علمدار نیامد بُخون مامان: علمدار نیامد..علمدار نیامد امیرحسین: سیید و سالار بُخون...مامانی سینه بزن مامانی یکی نبود یکی بود بُخون...لالایی بُخون و این خواندن ها ادامه دارد ********************...
26 آذر 1393

در جستجوی جواب

چند وقتی بود که شنیده بودم یکشنبه ها کلاس آموزش مهارت های زندگی با حضور یک خانم مشاور در پایگاه برگزار می شود اما هر دفعه فرصت نمیشد تا اینکه یکبار بالاخره من و امیرحسین توفیق حضور یافتیم و از قضا موضوع صحبت هم مهارت تربیت  و شیوه ی رفتار با فرزندان بود. کلاس تا حدودی مفید بود، این تا حدودی را برای این می گویم که چون بیشتر خانم ها مادر دوفرزند بودند و بچه هایشان هم اغلب در سن مدرسه بودند و گاهی چند سوال نامرتبط با بحث پشت سر هم مطرح میشد... خلاصه نتیجه اش این بود که هرچند صحبت های خانم مشاور کاملابجا و متین اما برای من حاصلی نداشت...دوهفته بعد یکی از دوستان که در دوجلسه ی بعدی شرکت کرده بود به منزلمان آمد و چکیده ی صحبت خانم مشاور...
19 آذر 1393

در گذرِ روزها

کمتر از 34 ساعت مانده تا ماهگرد 28 دلبندمان. این روزها بیشتر از هرچیز نقشی که پسرک در تربیتمان ایفا می کند پررنگ است و جلوه گری می کند. وقتی که طوطی وار هرچه که بین ما بزرگتر ها اتفاق می افتد و واکنش ها و گفتگوهای رد و بدل شده را عینا تکرار کرده و برای دیگران نقل می کند...خودش بهترین تربیت است برایمان...که هر حرفی را نزنیم وقتی در یکی از وبلاگ ها که نویسنده اش را دوست دارم و بنظر منصف و منطقی می آید خواندم که بعد از گذشت سال ها هنوز جمله ی "بچه ها صحبت نکنید" ِ مادرش را در قبال حرف زدن خود و خواهرش زمانی که مادرشان سخت مشغول کاری بوده و این حرف زدنشان موجب عدم تمرکزش، فراموش نکرده و در ناخودآگاهش به ثبت رسیده، بیشتر از هر زمانی ...
18 آذر 1393

وقتی همه خوابند!

وقت خواب پسرک رسیده، صدایش می کنم و می گویم: اسباب بازی هایش را بگذارد سرِ جایش تا برویم بگذارمش روی تختش تا بخوابد، می بینم می رود سر وقت ِ تک تک ِ اسباب بازی هایش و می گوید: نی نی خوابید ، نُشین( ماشین ) خوابید ، ببعی ، گاب ، ابس ، پیل (فیل) خوابید و همه شان را وارونه می کند که یعنی اینها هم بخوابند. روایت تصویری ِ "وقتی همه خوابند" را در ادامه مطلب گذاشته ایم تا میزان علاقه ی اینروزهای پسرکمان دستتان بیاید. صد البته نه فقط موقع خواب بلکه بیداری و بخصوص موقع غذاخوردن خیلی خیلی حواسش جمع اسباب بازی هایش بخصوص ماشین و خرسی اش است که نکند گرسنه بمانند، قبل از اینکه برایش لقمه بگیریم تاکید می کند: " ماشین نونو ...
16 آبان 1393

امیرحسین و دهه ی اول محرم

روز قبل از شروع ماه محرم، سه روزی را میزبان عزیز و پدر جون ِ پسرک بودیم که در این چند روز امیرحسین به همراه بابا و پدرجون راهی مسجد می شد. این چند شب ِ آخر این دهه را هم پسرکمان به همراه باباجون ("جون" از زبان پسرک  نمی افتد هیچوقت حتی اگر بین خواب و بیداری هم باشد و هرکاری کردیم این "جون" را به مامان هم وصل کند نشد و پسرکمان به گفتن "مامانی" اکتفا فرمودند) به مسجد می رفتند تا اینکه یک شب مانده به شب تاسوعا جناب پدر از بردن پسرجان به مسجد اعلام انصراف نموده و ما هم از خواستن دلیل به علت شدت عصبانیتشان منصرف شدیم اما شب تاسوعا پسر به شیوه ی خودش دل پدر را بدست آورد وبا هم راهی مجلس روضه آقا امام حسین(ع...
13 آبان 1393

آرام چون اقیانوس آرام

دلم میخواد گاهی، وقتی دست بده حتی در حد چند دقیقه ی کوتاه تا بیام بشینم پشت سیستم و فارغ از همه ی کار و خستگیم مطلب بخونم. اما هیچوقت هیچ مطلبی مثل خوندن سطوری که بدست های فرشته ی مهربونی چون آرام نگاشته میشه، منو سحر نمیکنه و حالم و جا نمیاره. پاینده باشی آرام در کنار حسن ِ  خندون و زیبا ...
6 آبان 1393