عیـــــدانه *
من در آشپزخانه در تدارک تهیه ی نهار هستم که می بینم امیرحسین متفکرانه به بالا نگاه می کند و موفق به کشف دو عدد شمع که مادرجون جهت دکور در ده سانتی متری سقف سالن قرار داده، می شود
امیرحسین(با لبخند): مامان... شمع روشن کن
مامان:مامانی دستم نمیرسه به شمع ها صبر کن بابا بیاد شمعا رو بیاره پایین تا روشنش کنیم
چند لحظه مکث
امیرحسین(خیلی جدی): شما چرا بزرگ نشدی؟
چند ثانیه طول می کشد تا متوجه منظورش شوم
مامان:مامانی، من، آب پرتقال و موز و سیب نخوردم بزرگ نشدم ...
در حالی که داشتم به زعم خودم از فرصتِ بدست آمده استفاده می کردم...
امیرحسین: بابا دیشب آب پرتقال خورد؟
مامان:بله پسرم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی