تغییرات
اینروزها بگمانم روزهای تغییرند..روزهایی که منتظرش بودم
بابا تعریف میکرد دیروز که امیرحسین را برده محوطه برای بازی، امیرحسین برای بدست آوردن توپِ یک پسربچه 17 ماهه -که از قضا همسایه مان هم هست- او را هل داده و بعد از گرفتن توپش هم حاضر نبوده پسش بدهد و یا حداقل دلجویی نماید
نمیتوانستم باور کنم
تا بحال ندیدم امیرجانمان دستش غیرِ نوازش(نازززی به قول خودش) بروی بچه ای بلند شود
نشستیم و با پسرک صحبت کردیم که کارت درست نبوده و آن پسر کوچکتر از تو بوده و اینها و ..
پسرک نیز با دقت در حالی که بستنی میل می کردند به عرایضمان گوش سپردند
پ.ن: میدانم این واکنش در این سن طبیعی است و گاهی نیز حتی بجا..اما چه کنم که دوست ندارم هیچ بچه ای دست ِ بزن داشته باشد
پ.ن:دیروز ظهر امیرحسین با شنیدن صدای بچه ها در راهرو، بهانه گرفت، بردمش و کمی با بچه ها بازی کرد خیالم که جمع شد آمدم و مشغول شدم اندکی بعد دیدم محدثه(دوست پسرک) آمده و میگوید امیر نیست و رفته داخل آسانسور و بلافاصله اذعان داشت که "بخدا من هلش ندادم"..ده دقیقه ای گذشت تا پسرک را شادان و سرخوش در حال گشت و گذار، در طبقه همکف یافتم
شاید رفتار عصر پسرک، نتیجه ی همنشینی با دوستانش بود.