بَج ِ ها
به همراه پسرک رفته ایم مسجد
صحبت هایمان حین آماده شدن و طی مسیر با پسرجان در باب آرام نشستن و ندویدن طبق معمول باقی این روزهای دوسالگی نتیجه نمی دهد و پسرک به دوستان جدیدش طاها و دو سه تایی که از او بزرگترند و اسمشان را نمیدانم مشغول بازی میشود و برای بدست آوردن دلشان و برای اینکه بازیش دهند ماشینش را هی تعارف میکند
دقایق آخر نماز صدای گریه ی آرامَش می آید و بعدِ نماز میبینم دوستانش با فاصله کنارش نشسته اند میپرسم چی شده کسی جواب نمیدهد حالا همه بچه ها دورمان حلقه زده اند خنده ام میگیرد
میاییم خانه
پسرک در حالی که پایش را گرفته می گوید:آخ..آخ
بابا:امیرحسین کی پاتو اوخ کرد بابا؟
امیرحسین:بَج ِ ها...بَج ِ ها
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی