بچـه ی بزرگِ مـــــایی
اینروزها، امیرحسین بعد از اتمام غذایش با گفتن "دَ "(بمعنی بده) قاشق را از من می گیرد و خیلی جدی بلند میشود و می رود سمت آشپزخانه و ظرفِ غذا و قاشقش را به داخل سینک می اندازد، بعد خوردن آب لیوانش را همینطور، گاهی لگوهایش را و چند باری هم شده گوشی بیچاره مرا.
در همه این موارد وقتی من و بابا را می بیند که با تعجب نگاهش می کنیم و قربانش می شویم با اعتماد به نفس فراوان لبخند پیروزمندانه ای سر می دهد
بابا میگوید(با لحنی بچه گانه):امیرحسین، بچه ی بزرگِ ماست
هر وقت تشنه است می آید آشپزخانه و اشاره به شیر اب می کند و پشت هم و با صدای بلند میگوید: "بَه"
همین که لیوانش را پر میکنم می رود روی قالیچه ای که در آشپزخانه پهن است چهارزانو می نشیند تا آب بنوشد(فقط و فقط همانجا)
و باز هم بابا:امیرحسین، بچه ی بزرگِ ماست. این جمله ی بابا، برایمان زیباترین پارادوکس است
------------------------------------------------------------------------
ساعت غذایش که می شود می گویم" امیرحسین بیا غذا بخور"، میروم در هال و منتظر، صدای "دَ" از آشپزخانه می اید، می روم میبینم دستش را بلند کرده و اشاره می کند به پیشبندش!
--------------------------------------------------------------------------
موقع غذاخوردن می نشانمش روی پایم، بین لقمه ها و در فاصله ی جویدنش، خودم را مهمان میکنم به بوسه ای از لپش، تا صورت برمی گردانم و وقفه می افتد، دستش را می آورد بزیر چانه ام و برمی گرداندش طرف صورتش!!(که یعنی دوباره و چند باره بوسم کن مامان)
لبخندی که در این لحظه دارد روی لبش از همه وقت شیرین تر است.
---------------------------------------------------------------------------
دیروز، امیرحسین آب پرتقالش را با"نـی" خورد و از گاززدن نی و فرار کردن خبری نبود.