اندر حکایت 175 روزگی مش حسین آقا
نازنینممم
بالاخره بعد دو هفته که حرفش بود فرصتی دست داد و دوشنبه صبح رفتم و درخواست دفترچه جدید برات کردم
دفترچه قبلیت که به نوعی هدیه سازمان بمناسبت تولدت بود شش ماهه بود ودیگه کم کم داشت تاریخش میگذشت
رفتم کاراشو کردم و گفتن که چهارشنبه آمادست.
نشد که بشه جهارشنبه برم، برای امروز هم از دیشب با مادرجون هماهنگ کردم که صبح خونه باشن تا شمارو بزارم پیششون
صبح بعد بیدارشدن و شیرخوردن وسایل شمارو جمع کردم و راهی خونه مادرجون و آقاجون شدیم
همین که رسیدیم حریره بادومو و سوپتو بار گذاشتم و رفتم
خدارو شکر معطل نشدم و دفترچتو گرفتم و بعد هم گفتم از فرصت استفاده کنم و یه سری به بازار بزنم
و از اونجاییکه دیگه چشمام غیر از وسایل کودک چیزی تو این روزا نمیبینه(علیرغم اینکه اینروزا خرید لازمم)
برات یه بلوز شلوار گرفتم انشاله که خوشت بیاد،به امید روزی که همرامون بیای خریدو خودت انتخاب کنی.
امروز هم که عجیب خوابالو بودی، بیدار که میشدی(اینروزا بیدارشدت همراهه با ...چنگ انداختن تو اعضای صورت بنده)، یه خورده بازی میکردی و دوباره لالا...
شاید آرامش قبل طوفان باشه
منظورم طوفان شیرین رویش اولین مرواریدهای نازدونس
حتی نشد از حریره بادوم مامان پز هم بخوری
ولی خب ... عصری دل مامانو نشکوندی و از سوپش یه کم خوردی.
غروب هم برگشتیم خونه و شما بعد بازی و فرنی و شیر دوباره لالات گرفت اونم چه لالایی ی ی ی
وقتی میخوابی هر چند دقیقه یه بار میام و نگات میکنم
چه آرامشی داری تو خواب!
این بود حکایت صد و هفتاد و پنجمین روز زندگی گل پسر...
عاچچچچقتم...عزیزم
مراحل بازی مش حسین آقا
این سطلو سازه رو میزارم پیشت
اول هلش میدی عقب و بعددد...
یکی یکی وسایلو از توی سطل میریزی بیرون
و بعضی هاشونم میکنی تو دهان مبارک
اگه شد که دوباره وسایلو میزاری توی سطل
اگه نه که ... اینطوری بابایی سطل بازیو میذاره رو سر شما
این هم مراسم وزن کشی امیرحسین خان ن ن