امیرحسین و دهه ی اول محرم
روز قبل از شروع ماه محرم، سه روزی را میزبان عزیز و پدر جون ِ پسرک بودیم که در این چند روز امیرحسین به همراه بابا و پدرجون راهی مسجد می شد.
این چند شب ِ آخر این دهه را هم پسرکمان به همراه باباجون ("جون" از زبان پسرک نمی افتد هیچوقت حتی اگر بین خواب و بیداری هم باشد و هرکاری کردیم این "جون" را به مامان هم وصل کند نشد و پسرکمان به گفتن "مامانی" اکتفا فرمودند) به مسجد می رفتند تا اینکه یک شب مانده به شب تاسوعا جناب پدر از بردن پسرجان به مسجد اعلام انصراف نموده و ما هم از خواستن دلیل به علت شدت عصبانیتشان منصرف شدیم
اما شب تاسوعا پسر به شیوه ی خودش دل پدر را بدست آورد وبا هم راهی مجلس روضه آقا امام حسین(ع) شدند.
پ.ن:مادر که می شوی روضه ی علی اصغر(ع) برایت معنی میشود،گاهی حتی زخم زبانی هرچند آهسته و در قالب یک جمله و چند کلمه تو را مدیون خودش می کند و دیگر محتاج روضه و ذکر و دیدن آب هم نیستی...
امیرحسین آماده ی رفتن به مسجد برای شرکت در مراسم عزاداری...
پسر، پدر، پدربزرگ