سه مِهر از زندگی
و اینک که مشغول نگاشتن این سطور هستم چند روزی بیشتر تا پایان سومین مهر از کودکی جگرگوشه مان نمانده، نمیدانم فصل خزان جادویش چیست که در اعماق ذهن و روحمان ریشه دوانده و اینطور ما را عاشق خویش کرده
با مهرش جوانه های امید در دلت روشن می شود و شعله ی آموختن نیز همزمان زبانه می کشد، در نیمه اش که شروع برگ ریزان و تجلی قدرت خداست "لتسکنوا"یش عاشقانه برایت به اراده اش رقم خورده و پایانش را چه زیبا برایت تصویر کرده با یادآوری تولد عزیزت.."پدرت" هر چند که تقریبا مطمئن باشی نه سال تولدش و نه روز تولدش آن است که در شناسنامه اش درج شده.
************************
یکی دوهفته ایست آموزش مرحله اول خواندن با " تراشه های الماس " را بطور خیلی خیلی غــــــــــــــــــــــیر جدی و در حد پنج یا ده دقیقه در روز آن هم فقط محض گذران وقت و ارضاء حس تنوع طلبی اینروزهای جگرگوشه شروع کرده
************************
سر سفره موقع غذاخوردن وقتی سیر میشود میگوید سیر شد و وقتی می بیند مامان خودش را زده به نشنیدن و مشغول لقمه گرفتن است می گوید "نه..اصدا" (نه ..اصلا)
شیرازه را برداشته و مثل ناظم ها همان ها که فقط در فیلم ها دیده ایم و ترکه عضو لاینفک حرفه شان بود، تکانش می دهد و می گوید: "ساکِک" (ساکت!) (ساکک را با صدای بلند و خشمناکانه بخوانید)
****************************
نماز های ظهر و عصر امیرحسین همچنان در مسجد اقامه می شود اما نه به جماعت (اوخ شدن پای پسرک را که به یاد می آورید، چشممان ترسیده)
خیلی جدی به نماز می ایستد و همراهیمان می کند، امروز یافتیم پسرکمان کلی شهرت و محبوبیت کسب کرده از جانب "هانوم" ها (خانوم ها) در مسجد.
***********************
متقاعدش کردیم که باید شب ها روی تختش بخوابد و شخصیت های محبوب ذهنی اش هم همین کار می کنند از جمله "شیر دَنگل" ، اما فقط به اندازه دوهفته موفق بودیم که برایمان بس بزرگ بود
************************
"سر ِ جاش" این کلمه ایست که پسرک سخت به آن دلبسته است ، آشغال های روی فرش را در سرجای خود که همانا ظرفشویی است می گذارد و به هنگام بیرون رفتن اتوماتیک وار ابتدا بعد از ج.ی.ش کردن می رود سراغ وسایل بازی اش و آنها را در کمد یا جایشان می چپاند.
*************************
هروقت کار اشتباهی می کند و تا مرز انفجارمان پیش می رود به جای خسته کردن خود و گریه هایش، سکوت می کنیم، همین که ناراحتی و جواب ندادمان را می بیند میاید می گوید:"بخشید"
امروز به پسرک گفتم دیگر نگوید "ببخشید"...فکر می کنم معذرت خواهی برایش زود است...عذاب وجدان دارم
***************************
پسرک با مسواک رابطه ای دوستانه پیدا کرده و روزی سه چهار نوبت مسواک میزند علاقه اش از وقتی بابا برایش خمیردندان 2080 با طعم توت فرنگی خریده دوچندان هم شده :)
****** *****************
عکس از صحن و سرای آقا امام حسین(ع) و علمدار کربلا را نصب کرده ایم به دیوار اتاقمان
هروقت چشمش به عکس میخورد به آقا سلام می دهد
عکس های سه شهید بزرگوار که چند روزی بیشتر از شهادتشان نمی گذرد را زده اند درب بلوکشان
جگرگوشه هر روز برای ادای فریضه واجب رفتن به پارک که از کنار بلوک آخر عبور می کند می گوید:" آقا شهید شد"
اینروزها که خانواده هایشان رفته اند شهرشان ببرای انجام مراسم حال دلمان خوب است وای بروزی که برگردند ..جای خالی پدر..همسر..خداوند صبرشان دهد.