همین چند روز پیشتر بود که تصمیم گرفتیم برای بار ِ(؟) نهم یا دهم، امیرجانمان را به پیرایشگاه ببریم، نیم ساعت قبل رفتن پسرک نشستیم دور ِ هم و شروع به صحبت کردم از شخصیت ِ(!) مورد علاقه ی اینروزهای پسرک که نامش شیر جنگل (شیر دَنگل) است تا معرفی قیچی و غیره و ذلک... در کمال ناباوری به هنگام مراجعت پدر و پسر یعنی درست زمانی که منتظر یک چهره ی اشک آلود و بغض کرده و گریان بودم که بمحض باز شدن در بیاید و گزارش کار بدهد با یک فرشته ی متعجب روبرو بودم که دستش را روی موهایش گذاشته بود و می گفت:"عمو...شونه" پسرک یکی دیگر از نشانه های "مردشدنش" را نیز بر ما نمایان ساخت. ...