سید امیرحسین جون, عزیز دل مامان و باباسید امیرحسین جون, عزیز دل مامان و بابا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

امیرحسین، گلی از بهشت

روزهای خردادی مان

1394/3/28 15:30
886 بازدید
اشتراک گذاری

از ابتدای خرداد امسال(94) بخاطر قولی که به امیرحسین داده بودم تصمیمم را قطعی کردم برای پیدا کردن یک مهد خوب در اطرافمان...در همین راستا و بعد از پرس و جوها به مهد یاسمین رسیدم که از لحاظ بعد مکانی هم بسیار به ما نزدیک است ...صبح یکی از روزهای اوایل خرداد با هم قدم زنان رسیدیم به درِ مهد، اما با اطلاعیه ای که روی بنر بزرگی درج شده بود روبرو شدیم مبنی بر اینکه مکان مهد به علت تعمیرات تا آخر مرداد ماه انتقال یافته

و البته به مکان جدید مهد هم رفتیم اما چون مسافتش خیلی زیاد بود..به ناچار منصرف شدیم

در همین اثنی که برای جشن میلاد امام حسین(ع) به حسینیه شهرک رفته بودیم متوجه شدیم که مهدی در شهرک برای بچه های تا 4 سال دایر شده و تعدادی از دوستان امیرحسین هم مدتی هست که به مهد میروند

و وقتی از شرایط و مربیان مهد پرسیدیم بالاتفاق مامان ها اعلام رضایت کردند

اما ما همچنان در دودلی بسر میبردیم

در این بین هم در روز نیمه شعبان رفتیم به پابوس آقا امام رضا(ع) که بسیار با سفر قبلمان تفاوت داشت از این لحاظ که به امیرحسین خیلی خوش گذشت مخصوصا که رفت و برگشتمان با قطار بود و این برای پسرکمان تجربه ی بسیار شیرین و جذابی بود شکر خدا و بسیار لذت برد

و هنوز که هنوزه بهانه ی رفتن به حرم و مشهد و قطار با گذشت دو هفته بعد سفر همچنان پابرجاست

بعد از سفر پا روی دلمان گذاشتیم و پسرک را که علاقه ی فراوانی برای رفتن به مهد داشت را به مهد سپردیم و خودمان در پشت در مهد نشستیم

تا نیم ساعت اول همه چیز عادی و حتی عالی بود تا اینکه خانم نعمتی خبر آورد که پسرک بعد از چند دقیقه بغضش را شکسته و... گریسته.

لبخندی زدیم و در دل گفتیم: پسرک شجاع من، همین است دیگر...بزرگ شدن درد دارد

یک ربع دیگر هم گذشت و اینبار صدای گریه ی پسرکمان بلند شد و در را باز کرد و آمد سمتم

بعد از صحبت با من و مربی دوباره به مهد برگشت اما مشروط بر اینکه در باز باشد

و حالا هر یک دقیقه بین صندلی کنار من و صندلی خودش در مهد در رفت و آمد بود

بعد از خوردن کیک و شیرش در کنارم، رفت پیش دوستانش و کمتر از چند دقیقه بعد برگشت که بریم خونـــــــــــه.

خداحافظی کردیم و برگشتیم

فردا صبح دوباره زمزمه رفتن به مهد سر داد و رفتیم و من همچنان پشت در...

در نیم ساعت اول دوبار آمد در را باز کرد و نگاهم کرد و خندان رفت سراغ دوستانش...و یکساعت بعدش را بدون بهانه در کلاس ماند و خوراکی اش را کنار دوستانش خورد و من که دیدم خبری نشده یک ربعی را به خانه آمدم و به کارهایم رسیدگی کردم و دوباره برگشتم و چون پایان ساعت کاری مهد بود با هم به خانه برگشتیم

روزهای بعد به محض خروج از خانه و در مسیر، امیرحسین میپرسید مامان من رفتم مهد شما کجا میری؟و وقتی میدید از زیر بار جواب دادن در میروم خودش جواب میداد: شما روی صندلی بشین!

از روز سوم و به توصیه مربیانش و تجربه ی مامان ها دیگر بعد از سپردن پسرک برمیگردم  به خانه و پسرکم را میسپارم به خدا

این مرحله ی بزرگ شدن بچه ها خیلی سخت است بخصوص برای مامان ها اما چاره ای نیست و باید عبور کرد...

یک هفته از مهد رفتن پسرکمان میگذرد و هر دویمان خوشحالیم تا ببینیم خدای مهربان برایمان چه مقدر کرده است.

 

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)